محل تبلیغات شما



چقدر زیاد گذشته از آخرین خاطره ای که اینجا نوشتم!!

یک سال و تقریبا دو ماه!!

خوب ادامه جریان خونه خریدن رو مینویسم که برام بمونه به یادگار :)

مراحل ساخت خونه پیش میرفت و خدا رو شکر که اوضاع مالی همسر به لطف خدا رو به راه بود و هرجوری بود پول میرسید و جور میشد. ساختن خونه هرچقدر هم دنبال وام باشی و بگی یکی دیگه میسازه باز خودت کلی خرج ریز ودرشت داری و هی مرحله به مرحله پول باید بریزی به پای خونه. سازنده هم یه مبلغی دیگه پول خواست که از قیمت نهایی کم کنه موقع تحویل. 

از دی همه میگفتن خوب عید میرین خونه خودتون و کم  کم باید وسایل جمع کنی .وای هنوز شروووووع نکردی به جمع کردن؟ و من استرس داشتم یجورایی. باز هم فکر کلی کار انجام نشده و اینکه نمیرسم به اینهمه کار. نمیتونستم همه وسایلمو دربیارم و بذارم جلو چشمم .جلوی رفت و آمدم رو میگرفت . وارد بهمن شدیم و گفتم بعد از ایام فاطمیه شروع میکنم به جمع کردن. فرشام رو دادم قالیشویی. کابینت و کاشی خونه رو انتخاب کردیم و از این کارای ریز و درشت. چقدرررر درگیر انتخاب کمد دیواری و مدل کابینت بودیم با همسر. چقدر زور زدم که کمد دیواریم بزرگتر باشه که خداروشکر به حرفم گوش کرد و بجای شکاف تو اتاق، یه دیوار کامل رو برام کمد دیواری زد. 

اسفند شده بود و هنوز گچکار نیومده بود. هنوز کار خونه تموم نشده بود وهمممم میگفتن روی گچ فوری کابینت نزنین که شر میشه و کابینت خراب میشه. اما همسر میگفت نه زود خشک میکنیم. شوفاز و اسپیلیت میزنیم خشک میشه :/  به عید نزدیک شده بودیم . خرید و کارای قبل عید خودش واسه من غولیه و همیشه قبل عید استرس میگیرم و هیچ حس خوبی ندارم با اون همه کار. حالا این استرس اسباب کشی و برناه ریزی فشرده هم اومده بود روش. اصلا دلم نمیخواست هول هولی برم تو خونم. دوست نداشتم اصلا عید برسه . حس غمگینی داشتم. بعضی چیزا اون چیزی که میخواستم نشده بود. مثلا سینک توکار خاصی مد نظرم بود. یا هود سفید. یا کاشی آشپزخونه و سرویس ها میخواستم بهتر باشه یا فک میکردم آشپزخونم کوچیکه. چیزایی که الان بهش فکر میکنم میبینم واقعا بی اهمیت یا کم اهمیت بودن. الان راضی هستم و همشون رو دوست دارم. اونقدر مهم نبودن که بتونن حال خوش خونه دار شدنم رو خراب کنن. کنار اینا سردرگمی و بی برنامگی های کارگرا و نیومدناشون.

منم تند تند روتختی و پرده اتاق میدوختم. یه مانتو هم برا عید و یه سرافون هم میخواستم بدوزم که هر دو نصفه موند و نرسید به عیدم.

خلاصه نزدیکای عید دیگه دیدیم واقعا نمیشه قبل عید رفت. و همسر میگفت هفته اول عید بگذره اسباب کشی میکنیم. قبل 13 بدر :/

تا اینکه یه هفته مونده بود به عید که کابینت سازمون که پسرعموی همسر هم میشد گفت نمیرسه قبل عید کابینت بزنه و می مونه بعد تعطیلات. 

اینگونه شد که من تحویل سال رو خونه جدیدم نبودم. تند تند دستی به روی همون خونه کشیدم و با آرامش بیشتری که هنوز وقت دارم بازم به زندگی ادامه دادم. عید هم تموم شد و کم کم خونه تکمیل میشد. کابینت و کمد دیواری و نرده راه پله و خلاصه کارای ریز و درشتش کم کم انجام شد.

اواسط اردیبهشت 98 ماه رمضون شروع شد و همزمان با شروع رمضان ، تمیز کردن خونه توسط ما هم شروع شد و این پروژه یک ماه بطول انجامید :/

چگونه؟

اینگونه: بعد افطار نزدیک ساعت 10 میرفتیم تا حدود یک -دو  کار میکردیم و خسته برمیگشتیم و تا سحر درست کنم و بخوریم و نماز و لالا. روزا هم کارتن کارتن وسیله جمع میکردم و بسته بندی و این حرفا. بعضی شبا مهمونی میرفتیم . بعضی شبا همسر خسته بود نمی اومد. و خونه نوساز هم که واقعا افتضاست. واااااقعا. مگه با یه دور دو دور تمیز میشه؟ همه جا پر از خاک و لک هست. ما هم معمولا دو یا نهایت داداش همسر می اومد سه نفر میشدیم. روزی دو سه ساعت کار هم واقعا پیش نمیرفت. یه شب هم خواهرام اومدن و با هم کلی کار پیش بردیم. اولین باری که اومدن و خونه رو از نزدیک دیدن کلللللی ذوق کردن و تعریف کردن. کابینتامون و لوسترایی که پدرم کادوی خونه پول داد و خریدیم حسابی خونه رو شیک کرد. نورپردازی که همسر به سلیقه خودش گفت انجام بدن و گچ بری رو سقف که خیلی ساده ولی شیکه . همه باعث شدن خونمون خوشگل موشکل بشه و هرکی میبینه تعریف کنه.

خلاصه این بین رفتیم و کارای سند و وام رو هم انجام دادیم و الحمدلله خونه رو تحویل گرفتیم.

کم کم وسایلای کارتن زده شده رو با ماشین خودمون بردیم و تو خونه گذاشتیم و روز 13 خرداد،28 رمضان، یه شب مونده به عید فطر اسباب کشی کردیم :)

همسر تعریف میکرد وقتی سند خونه رو بنام زدیم بعدش اومد تو خونه جدید و یه نفس عمیق کشید.یکم راه رفته و بلند بلند خندیده. خیلی زحمت کشید تو این مدت. خییییییلی زیاد. الهی همیشه سایش بالا سر من باشه . 

خداروشکر

خداروشکر

خداروشکر

الهی بهترش نصیب همه بشه .

من اومدم خونه خودم و مرحله جدیدی از کار من شروع شد.


 

 

 

یکی یکی از روی لیستی که دارم به بچه های زبان زنگ میزنم

اولی 

دومی سومی.

نمیدونم چندمین نفر بود 

همین که شماره رو گرفتم نوای خوش این شعر پیچید تو گوشم.

ای حرمت ملجا درماندگااااان. دور مران از در و راهم بده

لایق وصل تو که من نیستم. اذن به یک لحظه نگاهم بده.

دلم لرزید. تصویر صحن و گنبد طلاییت اومد جلوی چشمم.

خجالت کشیدم از فکرایی که چندساعت پیش تو سرم چرخ میزد . 

بغض کردم

یادم اومد چهارشنبه هست

روز زیارتی آقا امام رضا(ع)

بغضم بیشتر شد و گفتم قربونت برم که فراموشم نمیکنی

نوای خوش تموم شد

مشترک مورد نظر پاسخگو نمی باشد

ممنونم مشترک مورد نظر که پاسخگو نبودی

 

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا

 

بطلب آقا که دلتنگتم و بدجوری عادت کردم به زیارت هر ساله 

صوت

 


امروز حال و احوالم خیلی خوبه و سرحالم. اومدم یه سری بزنم اینجا و بنویسم و یکم خودمو خالی کنم 

 

فکر میکردم قسمت قبلی قسمت آخر داستان خرید خونه باشه .اما زهی خیال باطل 

بعد از خرید خونه اوضاع مملکت جانم حسابی قاراش میش شده بود. روز به روز همه چی گرون و گرونتر شد. دلار کوفتی که 4000 تومن بود به 19000 تومن رسیده بود و همش شایعه قحطی و گرونی راه مینداختن و فروشنده ها احتکار میکردن کالاها رو و مردم از ترس قحطی و کمبود زیاد زیاد میخریدن. مثلا پوشک از 20 تومن شده بود 90 هزار تومن. (البته یه مارک خاص) دستمال کاغذی، رب ، روغن و خیلی چیزای دیگه. قدرت خرید مردم به شدت پایین اومده بود و تقریبا قیمت همه چیز دو سه برابر شده بود. هر روز یه چیز گرون میشد. هر روز یه خبر جدید از انبار احتکار و هول و حرص مردم و انبار کردن وسایل غیر ضروری تو خونه هاشون. خلاصه قاراش میشی بود واسه خودش چندماه. بعد یه مدت انگار همه بیخیال شده بودن. دیگه تعجب نمیکردن از بالا رفتن قیمت دلار و اجناس. و انگار هیچ مسئولی نبود که به وضع مملکت جانم رسیدگی کنه. یه سری بازی ی کثیف مردم رو بدبخت کرد. بازار رو هم  دلالها محترم دست گرفته بودن. حالا بخوام اینارو بگم دو سه ساعت باید تایپ کنم. پس بی خیال و بگذریم.

الان اوضاع بهتر شده و دلار حدود ده تومنه .ولی کلی مردم ضرر کردن که رفتن خونه و ماشین فروختن و دلار تومنی خریدن و 6-7 تومنی فروختن!  بازار از اون جو و تشنج در اومده ولی همچنان قیمتا بالا و توان خرید مردم پایینه. که امیدوارم به زودی حل بشه و هیچ مردی شرمنده زن و بچه و خانواده اش نشه.

بعد از خرید خونه کم کم همه چی بالا رفت و قیمتا چند برابر شد و ساختن خونه خیلی لاک پشتی پیش میرفت. همسر همش نگران بود و میگفت حتما دوباره درخواست پول میکنه. برای فسخ قرار داد هم حدود ده میلیون ضرر زیان میدادن که اگه اون رو هم میگرفتیم با پولی که داشتیم عمرا میتونستیم دوباره خونه بخریم. پس مجبور بودیم با فروشنده کنار بیایم. دو سه ماه گذشت و دیدیم بله. آقای فروشنده یه قرار گذاشتن و تو بنگاه دوباره با هم صحبت کردن و گفتن واقعا نمیتونم تو این گرونی خونه رو به ثمر برسونم و یکم دیگه اضافه کنین و این حرفا. البته همه از جمله بابای خودم هم بهش حق میدادن. واقعا گرونی اثر گذاشته بود. خلاصه با چک و چونه 15 میلیون دیگه به قیمت خونه اضافه کردن و قید کردن که دیگه درخواست پول کنه مجدد، بزنیم تو سرش و بگیم خاموش باش! تو قول داده ای. مرد باش و به عهدت وفا کن 

4-5 ماه دیگه خونه آماده میشه.

خیلی داره زود میگذره و مثل همیشه همه چی رو دور تنده انگار. همسر هم هر از گاهی میگه کم کم جمع کن وسایلو کارتن بزن   من الان در بیارم اینا رو کجای دلم بذارم خوب.  4 ماه جلوی چشمم باشن؟ خوب تو کمدا هستن دیگه. به موقع جمع و جور میکنیم و میریم به امید خدا. 

یه تیکه حیاط خیییلی کوچیک داریم پشت خونمون. چند شب همش گیر داده بودیم بهش و انواع و اقسام نقشه ها رو براش کشیدیم. یه تخت کوچیک بذاریم. سرشم کمی ببندیم که بارون اذیت نکنه.  اونطرفش گلدونای رنگی بذارم. و شاید یه حوض آبی کوچیک که کنارش شمعدونی قرمز باشه. تازه گفتیم هندونه رو میذاریم یخچال خنک شه بعد میاریم به صورت نمادین میندازیم تو آب که مثلا از تو حوض در آوردیم و خنکه و همینطور سیب قرمز را

اگه پیشی دور و برمون نبود شاید ماهی قرمز هم بذارم تو حوض. از این ظرفا و وسایل قدیمی و سنتی هم میذارم دور و بر حیاط که حسابی فضا سنتی بشه.

واییی که چقد هیجان انگیزه این قسمت نقشه کشیدن برای خونه و رویا پردازی کردن با رنگهای شاد و جیغ مثل زرد و آبی و سرخابی و قرمز و زرد و نارنجی .

الهی قسمت همه بشه. الهی خدا به همه بده.

مادرشوهرم هم قول یه صندلی راک رو بهم داده. واااااییییی سفید باشه و ن رنگی بدوزم براش و لم بدم و کتاب بخونم و گاهی هم چرت بزنم 

پنجره پذیراییمون کوچیکه ولی مطمئنم یعنی امیدوارم کلی نووووور بیاد تو خونه و آفتاب بیفته تو خونه و من کیییییییف کنم و کلی انرژی بگیرم  از بس که اینجا افتاب ندیدم. پنجره ها مشجر و اگه باز کنی هم مارمولک میاد  بله. من با مارمولک همزیستی نه چندان مسالمت آمیز هم داشتم اینجا 

 

** کاش میشد یه ماه همه چی متوقف بشه و من به همه کارام برسم و این فایلای نیمه باز ذهنمو ببندم خیالم راااااحت بشه و با آرامش برم تو خونه خودم.

یه پروژه مسسسسخره از اول تابستون دستمه. پولشم دادن و خرج کردم ولی هنوز این کار تموم نشده. امروز فردا تمومش میکنم و کلی فضای خالی تو ذهنم باز میشه برای انجام کارایی که دوست دارم.

وای که چقدر دلم میخواد بشینم خیاطی کنم و کارای هنری رو تست کنم. گلدوزی، شماره دوزی، جواهردوزی، نمدی . گاهی اعصابم خورد میشه از اینکه میتونم این همه کار انجام بدم و هیچ کدوم رو نمیرسم انجام بدم. همه چی بلدم و استفاده نمیکنم :/   ولی گاهی هم پررررر از انرژی میشم و میگم به زودی انجام میدم. خیلی زود ( کِی میشه خدا می دونه :))  )


شرایط جوری شده بود که همه میترسوندنمون که فوری بخرین که داره قیمتا میره بالا. چندتا خونه رو همسر نشون کرده بود که باهم بریم و ببینیم. یکی نزدیک همین خونه خودمون بود و تو همین خیابون. خونه خوب ساخته شده بود نسبتا ولی احساس میکردم هال کوچیکی داره. به دلم ننشسته بود. آپارتمانی بود و طبقه بالا. خونه بعدی تقریبا ویلایی بود. بزرگ بود .یه حیاط خلوت و یه حیاط که نصفش پارکینگ بود داشت. دلبازتر از قبلی بود. مشکل من سرامیکای کفش بود که خیلی یه جوری بود. با اینحال چشمم رو بیشتر از قبلی گرفته بود. ویوی خوبی هم داشت. جز گزینه هایی بود که میخواستیم بهش فکر کنیم. صاحبخونه هم پول لازم بود و زود و زیر قیمت داشت میفروخت. یه خونه کوچیک هم دیدیم که همون اول گفتیم نه. غروب اومدیم خونه و تا دو دوتا چهارتا کنیم برای همون خونه ویلایی و یکم فکر کنیم زنگ زدن که خونه رو فروختن. البته قیمت بالاتری هم فروخت و به بودجه ما نمیرسید. اما هم من هم همسر یکم دپرس شدیم که به این زودی فروش رفت.

روز بعدش همسر رفت دنبال خونه و باید هرجوری بود یه خونه میخریدیم خیلی زود. اون خونه اولی که گفتم نزدیک خونمون بود رو احتمالا میخریدیم چون ممکن بود همونم بپره. همسر رفت دنبال خونه و من نشستم به دعا کردن.

معیارهام برای خونه این بود که سه خوابه باشه هال بزرگ داشته باشه .ترجیحا حیاط داشته باشه. ویوی خوبی هم داشته باشه (چیز دیگه میل ندارین؟)

دعای مقاتل سلیمان شنیده بودم رد خور نداره. صدبار باید پشت هم میخوندم. نشستم  و حدود یه ساعت و نیم خوندمش و از ته دل از خدا یه خونه خوب مناسب با شرایطمون خواستم. غروب همسر اومد و خبری نبود. تا اینکه از بنگاه زنگ زدن بیا یه خونه با قیمت مناسب هست بریم ببینیم. همسر رفت دید و خندان اومد خونه. تعریف کرد که دوتا موقعیت برامون جور شده : یه پیش خرید و یه خونه چندسال ساخت با این شرایط خونه  : سه خوابه ، هال خیلی بزرگ،حدودا 110 متری و علاوه برپارکینگ یه حیاط هم داشت :" قیمت هم به بودجمون میخورد. چون فروشنده عجله داشت زیر قیمت میداد. اشک تو چشمام جمع شده بود. واقعا خداروشکر کردم که انقدر حواسش بهم هست و اونی که میخوای رو برات فراهم میکنه.

اما همسر زیاد نپسندیده بود. هم پکیج نداشت . هم چون چندسال ساخت بود یکم دیوارش نم کشیده بود. هم مهمترین مشکلش این بود که طبقه سوم بود و راه پله خیلی بدی داشت. پیچی میرفت بالا. به طوری که همسر میگفت سرم گیج رفت تا این سه طبقه رو رفتم بالا

اما شرایط خونه پیش خرید : 85 متری بود. طبقه دوم. محله خیلی خوب و نزدیک خیابون اصلی شهر. نوساز هم میشد .پارکینگ و یه حیاط چندمتری هم داشت. بخاطر موقعیت مکانی و رو به پیشرفتی که داشت مورد مناسبی بود. اما باید تا اسفند 97 صبر میکردیم تا تحویل بده و بریم تو خونه خودمون. با می که با خانواده همسر کردیم همه موافق پیش خرید بودن. به اصرار همسر با بابای خودمم م کردم و نظر بابا هم این بود که خونه نوساز بخریم .حتی خواهرهام هم با خونه نوساز موافق بودن و این خیلی برام عجیب بود که خودم خونه بزرگتر ولی چندسال ساخت رو ترجیح میدادم. تو اینستا خیییییلی از این خونه های بزرگ و دلباز و پرنور رو دیده بودم که چندسال ساخت بودن و خانمای با سلیقه بعد از خرید و تعمیرات اونطوری که دوست داشتن تغییرش داده بودن و کلی خوشکلش کرده بودن. منم همش تو این حال و هوا و فکرا بودم که بخریم بعد یه مدت که دستمون باز شد بهش برسی و کاغذ دیواری بزنیم. کمدا و کابینتای خوشکل بزنیم ودکور بزنیم و این کارا. درعوض خونه بزرگتری داشته باشیم. خوب نشد و من برای اینکه عاشق اون خونه سه خوابه نشم نرفتم که حتی ببینمش. به همسر گفتم همین که فهمیدم خدا حواسش به دلم هست و اونی که دوست داشتمو سر راهم قرار داد برام کافیه. و رضایت دادم که خونه رو پیش خرید کنه.

و ما در تاریخ 30 فروردین 97 خونه رو پیش خرید کردیم. با یه شرایط خوب که قرار شد بعد از تحویل خونه بیشتر پول رو که همون واممون بود پرداخت کنیم. چون وام مسکن برای پیش خرید خونه تعلق نمیگیره و باید خونه آماده باشه و سند به نامت بشه تا وام بدن.

لطف خدا شامل حالمون شد و در شرایطی که به فکر خرید خونه نبودیم خیلی یهویی تصمیم به خرید خونه گرفتیم.همون سال ماشین خریدیم و شرکت  و دفتر رو باز کردیم. و سال بعد خونه پیش خرید کردیم. خدارو شکر برای همه نعمت ها و موقعیتهایی که نصیبمون میکنه. سختی تو همه زندگی ها هست و ما هم آسون به اینا نرسیدیم و همسر خیلی زحمت کشیده. الهی همه به آرزوهاشون برسن و برن زیر سقفی زندگی کنن که مال خودشونه.

اما اون چند روز اصلا شاد نبودم.حس خوبی نداشتم. احساس میکردم میشد خونه بهتری گرفت. چیزی که مد نظر من بود  پیدا میشد حتما. خونه خریده بودیم و همه تبریک میگفتن ولی ته دلم یه غمی بود. 10 ماه دیگه باید اینجا می موندیم و بعد میرفتیم خونه خودمون. علاوه بر اون کلی از برنامه های زندگیم تغییر میکرد. دوست داشتم بعد از اینکه رفته بودیم خونه خودمون برای بچه دار شدن اقدام کنیم و فکرای دیگه ای که تو سرم بود . ولی خوب نشد .

بعد یه مدت سعی کردم از اون حال و هوا دربیام. دستی به سر و روی خونه کشیدم و همش فکر میکردم حالا که قرار اینجا باشیم پس باید خوشحال باشیم. الان هم سعی میکنم حس خوب به اون خونه داشته باشم. با اینکه بازم تو ذهنم همون خونه سه خوابه رویاییم رو تصور میکنم با یه حیاط و یه آلاچیق کوچیک و درختای میوه حتی 

باز هم خداروشکر که رحمت و لطفش همیشه شامل حالمون شده.

این روزا گاهی میریم سر زمینی که داره خونه ساخته میشه. از مراحلش عکس میگیریم تا یادگاری بمونه. ستونهاش رفته بالا و خیلی امیدواریم که زودتر از اسفند تحویل بگیریم خونه رو.براش نقشه ها دارم. عکسای مختلف کابینت و دکور رو میبینم و هی تو ذهنم تجسم میکنم اگه این مدلی بزنیم چه شکلی میشه؟ 

همسر هم برا قسمت پشت تلویزیون ایده های خوبی داره  امیدوارم درنهایت یه جوری بشه که به دل هردومون بشینه 

الهی از این شادی ها نصیب همه بشه

حالا من و همسر منتظریم تا خونه تکمیل بشه و بریم سر خونه زندگیمون.

 

 

 


تو این مدت گه گداری صحبت از این میشد که یه خونه چند واحدی بسازن و ما و مادرشوهر و احتمالا برادرشوهر بعد از ازدواجش تو یه ساختمون باشیم :/ چیزی که من اصلا دوست نداشتم اتفاق بیفته. گاهی این صحبتا خیلی جدی میشد. پدرشوهر میگفت خرج بیشتر قسمتا هم با من.  تو جمع اظهار نظر نمیکردم و فقط میگفتم لطف دارین. دستتون درد نکنه. اما همسر میدونست که دوست ندارم. با اینکه خودش بدش نمی اومد چنین اتفاقی بیفته. دوست داشت که یه تجربه ساختمون سازی داشته باشه. که امیدوارم واقعا تا چندسال آینده این موقعیت براش فراهم بشه . 

یه مدت که خیلی جدی شده بود این صحبتا و همسر هم تو خونه گفته بود که بد نمیشه و یه خونه خیلی بزرگ میسازیم. سه خوابه . چند متری و چه و چه و چه . ولی من نمیخواستم و دوست نداشتم این شرایط رو. مادرشوهرم فکر میکرد با این کار و این پیشنهاد لطف بزرگی بهمون میکنه و ما هم میخوایم که اتفاق بیفته برای همین پیشنهادهای بیشتری میداد. فلان جا زمین خوبه. اون قسمت خوبه. اینجا قیمتش مناسبه. چند طبقه میسازیم من پایین و بچه ها بالا. این صحبتها و من میدونستم که از روی غرض نیست و از روی علاقه است. به خودشون چیزی نگفتم ولی میدونم که اگه یه بار حتی یه اشاره میکردم که من دوست ندارم هیچوقت دیگه این حرف رو نمیزدن. اما نگفتم و تو خودم ریختم . یه بار خیلی جدی با همسر صحبت کردم و گفتم به مامان بگو که ما چنین تصمیمی نداریم و قراره یه خونه مستقل بخریم. خیلی صحبت کردیم . همسر دلیل منطقی میخواست. پرسید اینجا کسی اذیتت کرد؟ ناراحتی پیش اومد؟ میگفتم نه  ولی نمیتونستم ته دلم و احساسی که داشتم رو توضیح بدم. چون مسلما براش منطقی نبود. چند نمونه اش این بود که مثلا اوایل اومده بودیم اینجا چند شب مهمون داشتن و ما یه شب رفته بودیم و تازه دیده بودیم مهمونا رو و دوست نداشتم دوباره فردا شب بریم بالا. اما انتظار داشتن که باشیم. و خلاصه نرفتیم اون شب. یا مثلا مهمون دوستای مامان اومده بودن خونشون که من میشناسمشون و اگه قبلش بهم میگفتن شاید میرفتم بالا برای احوالپرسی. ولی داشتم خونه رو جارو میکردم  و خیس عرق بودم. تماس گرفتن اینا اینجان دوست دارن ببیننت منم عذرخواهی کردم گفتم الان دارم خونه رو مرتب میکنم تا دوش بگیرم و حاضر بشم بیام بالا دیر میشه سلام منو برسونین و. یا مثلا چند بار که شرایط خوبی نداشتم یا خونه اوکی نبود مهمون سر زده می اومد سر بزنه مجبور بودم تعارف کنم که بیا بالا و می اومد و من حس خوبی نداشتم. برای همین بعد از اون اگه میگفتن شاید بیام پیشت تاکید میکردم که باشه قبل اومدن بهم زنگ بزن. خبر بده. یا مثلا تو اتاق صحبت میکردم تو حیاط صدامو میشنیدن. اوایل خیلی رعایت نمیکردم وفکر میکردم که صدام نمیره. اما بعد چند مورد متوجه شدم که نهههه. خیلی هم میره. و واضح میره. یا مثلا اون اوایل خیلی غذا میفرستادن پایین. دستشون درد نکنه ولی ما دونفریم و یا غذای خودم می موند و ناراحت میشدم(مخصوصا اگه چیزی درست میکردم که همسر خیلی دوست نداشت) یا اینکه غذا میرفت تو یخچال. یا مثلا یه زنعمو یا مامانبزرگ یا اقوام کسی می اومد سر بزنه انتظار میرفت که منم پاشم برم بالا سر بزنم. و من بی دعوت عمرا نمیرفتم. حتی خود همسر دوست داشت برم و حال و احوال کنم. ولی من نمیتونستم بگم ببخشید صداتون رو شنیدم اومدم حالتون رو بپرسم. اصلا درست نبود. حتی اگه واقعا دلم برای اون فرد تنگ شده بود و دوست داشتم که ببینمش بی دعوت نمیرفتم.

اینایی که گفتم به همین سادگی موضوع تموم نشده بود و اکثرا یه دلخوری بین من و همسر پیش می اومد.

اینا رو نمیتونستم واضح برای همسر توضیح بدم که دلیلم ایناست. چون منطقی بنظر نمی اومدن. مخصوصا الان که این مسایل حل شده تقریبا. بیشتر هم برای بعد تولد بچه هام نگران بودم که اگه تو یه ساختمون باشیم بالاخره دوست دارن نوه شون رو بیشتر ببینن و یه سری از این فکرا هم تو ذهنم می اومد. 

از این چیزای ریزه میزه اوایل زیاد پیش می اومد که بعد یه مدت که هر دو طرف اخلاقامون و چارچوب قانونیمون رو متوجه شدیم برای رفت و آمدهامون، خیییییلی کم شد و  تقریبا الان پیش نمیاد.

حتی مثلا یه بار یکی از دوستان مامان با دخترش که تقریبا هم سنیم و ازدواج کرده و بچه داره میخواستن بیان خونه مامان اینا از قبل بهم گفتن که فلانی میاد دوست داره تو هم باشی. میای؟ گفتم اره حتما میام و صبح کارامو کردم و رفتم پیششون.

تو این یه سال و خورده ای شاید کمتر از 5 بار تنها رفتم فقط برای سر زدن. البته اگه کار داشتن برای مراسمات یا گاهی مادرشوهر یا خواهر شوهر کار داشتن و زنگ میزدن میرفتم برای کمک و کارای دیگه .ولی اینکه خودم برم برای سر زدن اینکار رو نکردم. همیشه هفته ای یه روز شام یا ناهار با همسر رفتم و با همسر اومدم.گاهی پیش اومده تو هفته دو شب بریم پیششون. یا پیش اومده دو هفته نرفتیم اصلا بالا. اینارو گفتم که بگم رفت و آمدمون رو یه مرزی قرار دادیم. برای دعوتشون هم دو ماه یه بار معمولا ی شب خانواده خودم و یه شب خانواده همسرم رو شام یا ناهار دعوت میکنیم. 

بعد از اون صحبت با همسر و گفتن نصفه نیمه احساسم و دلایلم دیگه صحبتی در این باره نکردیم. اما همسر فوق العاده خوبم به نظرم احترام گذاشت و حدود یه هفته بعد با جوابی که داد و آب پاکی رو ریخت رو دستشون برای همیشه این خیال نا آرام منو آروم کرد. 

حدود یه هفته گذشته بود و خیلی خوب یادمه که مادرشوهرم تماس گرفت خونه و با همسر صحبت کرد. متوجه شدم که درباره خونه هست و جریان این بود که میگفت یه خونه خیییییلی شیک تو این شهر گذاشتن برای فروش . خیلی خوشکل و همه چی تموم درستش کردن و خیلی گرون. دو طبقه هست و چه چو چه و چه . با زمین و خونه هم معاوضه میکنه. این خونه و یه زمین رو بدیم و بریم اونجا. اینجا خونه ها رو طوری میسازن که هرکس یه در شخصی داره و راه پله خونه ها کاملا جداست. همسایه ها همدیگه رو تو کوچه میبینن. آپارتمانیش اینجوریه. ولی اون خونه حتی راهش هم جدا نبود و مشترک بود. مادرشوهر هم میخواست که ما باهم بریم و اون خونه رو بخریم. که همسر گفت نه. من دوست ندارم و میخوام خونه جدا بگیرم. میدونم خییییلی براش سخت بود گفتن این حرف. خیلی زیاد. اما گفت و من ته دلم انقدر آروم شده بود که ناخودآگاه یه لبخند کنج لبم نشسته بود و ت نمیخورد. بعد از صحبتش خیلی ازش بابت این تصمیمش تشکر کردم. همون شد و بعد از اون دیگه صحبت جدی درباره اینکه خونه مشترک بسازیم زده نشد. و واقعا خداروشکر که این موضوع حل شد. چون یه دلخوری و حس بدی ته دلم بود. چون نه میتونستم مستقیما به خودشون نظرم رو بگم نه اونا متوجه میشدن که ما دوست نداریم و تصمیم نداریم خونه مشترکی بسازیم. و این خودخوری خیلی اعصاب و رفتارم رو تغییر میداد.

خلاصه

همسرجان از همون سال گذشته گه گداری میرفت دیوار و شیپور و خونه های شهرمون و گاهی شهرهای اطراف رو رصد میکرد. قیمتا و مکانها و شریط رو میسنجید. گاهی با قیمتیایی که میدیدیم میگفتیم نمیتونیم بخریم. گاهی امیدوار میشدیم که یه خونه خوب میتونیم بخریم. 

اواخر سال 96 خیلی بیشتر دنبال خونه بود. اما همونطور مجازی و میگفت تا وقتی ندونم پولم نقده نمیتونم برم مشاور املاک سر بزنم. تو این بحبوحه صحبت این شد که وام مسکن سودش داره کم میشه. از 9/5 درصد میشه 8 درصد. و یه کار خوب دیگه اینکه کسایی که یکسال صبر کردن برای دوره انتظار بعدی که 6 ماه هست میشه سه ماه که یه برابر به پولشون اضافه میشه. و این خییییلی خبر خوشحال کننده ای بود. چون اگه تصویب میشد سه ماه صبر میکردیم و 20 میلیون به پول خونه اضافه میشد. اما به مراتب قسط هم سنگین تر. خیلی حساب کتاب میکردیم باهم و وام و قرض های مختلف رو حساب میکردیم و قسطها رو حساب میکردیم. یا پولمون کم میشد یا قسطمون زیاد که پرداختش واقعا سخت میشد. اما چیزی که خوشحالم میکرد این بود که همسر خیلی مصمم و جدیه که از اینجا بریم و هر چه زودتر خونه بگیریم. یکی از دلایلش هم مهمون بود :)) اینکه نمیتونستیم اینجا کسی رو دعوت کنیم. خانواده ما طوریه که اگه بخوای یکی از اقوام رو دعوت کنی باید خانواده خودتم دعوت کنی. مثلا من بخوام دخترعموم و همسرش رو دعوت کنم. بای پدر و مادر و خواهرام و عمو و زن عمو و دخترعموی دیگه ام رو هم دعوت کنم :)) که خوب جا نمیشن اینجا. یا مثلا خاله یا عمه یا عموی همسر رو بخوام دعوت کنم. باید خانواده همسرم رو هم دعوت کنم. اینجوری خودمون هم بیشتر دوست داریما. ولی خوب جا نداریم. تا الان هم کسی رو دعوت نکردیم. عید چندتا از اقوام همسر سر زدن بهمون ولی شام و ناهار بجز خانواه هامون تو این یه سال و خورده ای کسی نیومده. بجز یه روز که من دوستام رو دعوت کردم خونمون و کلی خوش گذشت با اینکه جاتنگ بود ولی خوب برگزار شد. 

اسفند 96 بود که دلار و قیمتا می رفت بالا و ما هم کم کم باید حاضر میشدیم برای خرید خونه و چابجایی ولی واممون فروردین 97 حاضر میشد. همسر خیلی جدی بود و حتی میگفت لازم نیست خونه تی کنی به اون صورت. بعد عید میریم دیگه. اما من کار خودمو کردم و یکم خونه تی کردم. بعد از 15 فروردین همسر رفت دنبال خونه به صورت رسمی و از این مشاور املاک به اون مشاور املاک. باز هم تنها میرفت و منو نمیبرد. مادر همسر خیلی به همسر میگفت که مونا رو با خودت ببر. خونه رو باید زن بپسنده. اما نمیبرد و دلیل خوبی هم داشت. اینکه اگه از یه خونه خوشم بیاد و مناسب باشه برای دفعه دوم که تو رو میبرم دقیق تر میتونم ببینم. ولی اگه هر دوتامون یه بار بریم. دفعه دوم به چه بهانه ای بریم دوباره .و اگه دوبار بریم و باز نپسندیم خوب نیست. حق هم داشت.

ادامه دارد 


سلام علیکم 

بی مقدمه میرم سر اصل مطلب 

ما فروردین 94 عروسی کردیم. قبلش که صحبت خونه میشد و اسکان ما برای بعد از ازدواج، همسر و پدرشوهر میگفتن بیایم طبقه پایین خونشون زندگی کنیم. اما اون موقع پدربزرگ و مادربزرگ همسر که پدرمادر مادرشوهر میشدن طبقه پایین زندگی میکردن و خوب من اصلا دلم نمیخواست بیام اینجا زندگی کنم. هم سر پیری اون بندگان خدا این خونه اون خونه میشدن و هم اصلا از این خونه خوشم نمی اومد و اصلا هم دوست نداشتم انقدر نزدیک باشم. اونم اول زندگی. خونه هم کوچیک بود و قدیمی ساخت که میگفتن دست میکشیم و نو نوار میکنیم. بالاخره خداروشکر نشد و دایی و خاله همسرم نگهداری از مادربزرگ و پدربزرگ رو قبول نکردن و من هم به همسر میگفتم که اینجا نمیام و اصلا دوست ندارم پدربزرگ و مادربزرگ از اینجا پاشن که من بیام و بشینم. 

خداروشکر از نظر مالی اوضاع فراهم شد و بهمن 93 بود که همسر رفت و دنبال خونه گشت تا شروع زندگیمون رو زیر یک سقفی شروع بنماییم. بدون اینکه منو با خودش ببره رفت و خیلی خونه دید و نهایت بهترینش رو که یه کوچه با خونه مادرشوهر فاصله داشت انتخاب کرد. منو برد نشون داد و من هم باید انتخاب میکردم چون با شرایطی که تعریف میکردن بقیه خونه ها تعریفی نداشتن. این خونه هم نوساز بود و اولین نفر ما میرفتیم توش. هم خیییییلی بزرگ و دلباز بود . 84 متر بود حدودا.اتاقها تقریبا کوچیک بودن ولی آشپزخونه و پذیرایی بزرگی داشت. و این خونه شد خونه عشق من. خیلی دوستش داشتم و هنوز هم دارم. از صبح تا غروب نور داشت و کنارش ساختمون دیگه ای نبود که نور رو بگبره یا در و پنجره رو باز میکنی تو خونه یکی دیگه باشی. لب خیابون بود و اونور خیابون هم خونه هاش خیلی بلند نبودن و آسمون خیلی خوب از هر طرف پیدا بود. هنوز هم روزایی که از پشت پنجره طلوع و غروب آفتاب رو تماشا میکردم یادمه و از خاطره اش غرق خوشی میشم.

اما خوب از نظر فنی مشکلاتی هم داشت. گچ بری خاصی نداشت.یکم سقف و دیوارش کج بود. چوب سقفش با اینکه نوساز بود ولی زود پوسیده شده بود و کلا همسر زیاد راضی نبود. میگفت بساز بفروشی ها همینن دیگه. مایه نمیذارن برا خونه. ما دوسال تو این خونه نشستیم. آذرماه 95 هم برای تمدید مجدد خونه صحبتهامون رو کردیم و صاحب خونه از نظر قیمت خیلی باهامون راه اومد و پول رهن رو یکم اضافه کرد. قرار شد قبل از 14 بهمن که موعد قرار داد بود پول رو بدیم و خونه رو تمدید کنیم. همه صحبتهامون رو کرده بودیم و کار تمام شده بود

اما.

اردیبهشت 95 مادربزگ همسر (همونی که طبقه پایین نشسته بودن) فوت کرد. خانم خیلی خوبی بود و فووووووق العاده مهربون و دوست داشتنی. عاشقش بودم من. خیلی هم متاثر و ناراحت شدم از اینکه دیگه بینمون نیست.بعد از فوت مادربزرگ ، پدربزرگ نمیتونست تنها بمونه و نیاز به مراقبت بیشتری داشت. و قاعدتا مادرشوهر هم دست تنها نمیتونست این مسئولیت رو به عهده بگیره. تصمیم بر این شدکه چرخشی ماهی ده روز خونه یکی از بچه ها بمونه. و اینطور شد که خونه طبقه پایین خالی شد و زمزمه ها مبنی بر اینکه ما بریم طبقه پایین شروع شد. و من مخالف و سرسخت که نمیاااااام. به روشهای مختلف مخالفتم رو ابراز کردم. دلیل میاوردم. نمیدونم توجیه اون زمان همسر برای رفتن ما به اون خونه چی بود ولی میدونم که صحبت از خرید خونه نبود. احتمالا این بود که از نظر مالی پیشرفت کنیم یا شاید یه همچین چیزی. میگفت میریم یه سال می مونیم و اگه دوست نداشتی پا میشیم.  پدرشوهر میخواست خونه رو یکم تغییر بده و گچ بزنه و خوشکلش کنه. بعدش مستاجر بیاره. البته خیلی اصرار کرده بودن که شما بیاین اینجا. اما گفته بودیم نه.

یه روز تو تابستون 95 بود که همسر خیلی اصرار کرد که بریم اونجا و اصلا یادم نیست دلیلش برای رفتنمون چی بود. ولی انقدرررر اصرار کرده بود که من رضایت داده بودم. فقط بخاطر دل همسر. هر از گاهی صحبت ساخت خونه مشترک همسر با پدرشوهر هم میشد .مادرشوهرم از روی مهربونی میگفت یه خونه میخوام بسازم که همکف خودم بمونم بالاش دوتا واحد یا سه تا واحد باشه برای بچه ها. ولی من مخالف بودم اما به روش نمیگفتم. ولی به همسر میگفتم که اصلا خوشم نمیاد. همسر میگفت رفتن ما به اون خونه یه تجربه میشه که اگه دوست نداشتیم و راحت نبودیم اصلا به موضوع ساخت خونه مشترک فکر نکنیم. شرط رفتنمون به اون خونه هم این بود که خونه رو خیلی ویرایش کنه. کابینت نو بزنه. اپن گچی رو برداره. جای حموم رو عوض کنه که خونه بزرگتر بشه و همون روز بعد رضایت من پاشد رفت خونه مامان و خواست با پدرشوهر درباره ویرایش خونه صحبت کنه. اما نتیجه دلخواهش نشد. و پدرشوهر راضی نشد به ترکیب خونه دست بزنه چون نمیخواست خیلی هزینه بردار بشه براش. یادمه اونروز وقتی همسر رفت واقعا دپرس بودم. اخمو عصبی و به آینده فکر میکردم و هی حرص میخوردم. همسر دمغ و پکر برگشت خونه ولی هیچی نگفت. منم چیزی نپرسیدم ولی فکر نمیکردم که جور نشده باشه بریم اون خونه. غروب صحبت رو شروع کرد که بابا میگه نمیخوام هزینه کنم زیاد و حتی من پیشنهاد دادم که هزینه اش با من ولی قبول نکرد و گفت نمیخوام تغییری در خونه بدم. فقط گچ بزنم و سفید کنم و یکم کابینت اضافه کنم. همین! رفتن ما به اون خونه دیگه کاملا منتفی شده بود.

گذشت و گذشت. بابا خونه رو حسابی تمیز کرد. نو نوار کرد. کابینت فی داشت یکم دیگه از همون نوع اضافه کرد و درهاش رو رنگ زد. کف رو سرامیک کرد و خلاصه خونه رو شیک کرد تقریبا. و باز اصرار و اصرار که شما بیاین اینجا. یا اصلا شما بیاین خونه بالایی که بزرگتره و ما میریم طبقه پایین. و همسر میگفت نه. 

قضیه کاملا منتفی شده بود و ما هم صحبت تمدید خونه رو کرده بودیم و بابا اینا هم به مشاور املاک سپرده بودن برای مستاجر آوردن برای طبقه پایین و چند نفری هم خونه رو دیده بودن.

تا اینکه این جرقه تو ذهن همسر زده شد

بریم اونجا و پول رهن خونه رو بذاریم بانک مسکن برای نوبت وام مسکن و خرید خونه!!!

خوب این یه دلیل محکم بود برای رفتن به اون خونه. یه جهش و پیشرفت برامون محسوب میشد.

 باز هم دلم راضی نبود. اما اینبار صلاح بود که رضایت بدم. خیلی تحقیق کردیم برای وام و وقتی اوکی شدیم موضوع رو با خانواده همسر مطرح کردیم و خییییلی خوشحال شدن و استقبال کردن. شب رفتیم و خونه رو دوباره دیدیم. بی میلی و نیتی از چهره ام میبارید. مادرشوهرم که واقعا خانم فهمیده و خوبیه به همسر گفته بود که اگه مونا دوست نداره بیاد و رضایت نداره مجبورش نکن. اما رضایت داده بودم. با غصه و شرط اینکه حتما بعد یکسال که وام جور شد باید بریم و خونه بخریم و از اینجا بریم. همسر هم قول داده بود و قبول کرده بود .

تماس گرفتیم و با صاحبخونه برای رفتن از اونجا صحبت کردیم. خیلی ناراحت شدن و دوست نداشتن ما بریم. خونه رو خیلی تمیز و خوب نگه داشته بودیم. خونه خودم میدونستم اونجا رو. یادمه جوشکاری هایی رو که کارگرا موقع جوش دادن لوله گاز احتیاط نکرده بودن و ریخته بود رو سرامیک رو با جوووون کندن و سیم و چاقو کنده بودم و کمرنگش کرده بودم. 

خلاصه با اکراه کم کم وسایل رو جمع میکردم و میرفتم اون خونه رو تمیز میکردم. همسر تو تمیز کردن اون خونه خیلی کمک کرد انصافا. برام یه کمد دیواری بزرگ زد تو یکی از اتاقا. کف اتاقا رو موکت کرد. لبه پله رو سرپوشیده کرد که بارون اذیت نکنه و دید نداشته باشه به بیرون. کاسه دستشویی رو با اینکه نو بود ولی جالب نبود عوض کرد .حیاط خونه مشترک بود که اونم راه رو بست و رفت و آمد ما کامل جدا شد.

تو این بین پدر پدرشوهرم فوت کردن. پدربزرگ همسرم که مرد خوبی بودن. خدا رحمتشون کنه. ما هم کم کم وسایل رو با ماشین خودمون میبردیم و میذاشتیم تو اتاقا.

یکم کارها عقب افتاد ولی تاریخ 8 بهمن آخرین وسایلمون رو هم بردیم. اسباب کشی نهایی رو کردیم به کمک عموهای همسر. و روز شماری من برای تموم شدن یکسال از همون روز شروع شد.

  آخرین وسیله ای که از خونه بیرون بردم جاروبرقی بود!. همه وسایلا که رفت یه دور خونه رو جارو کشیدم. دل کندن از اون خونه واقعا برام سختتتت بود. ظهر کارها تموم شده بود و وسایل همه تو خونه جدید بودن. وقتی رسیدم و در حیاط رو باز کردم بغضم گرفت. خیلی از وسایلام تو حیاط بودن. وقتی در پذیرایی رو باز کردم غمم بیشتر شد. اصلا راه نبود. و تو اتاقا و آشپزخونه و همه جای خونه پر بود از وسیله. فکر نمیکردم که اینها رو بتونم تو این خونه جا کنم. حتی عموی همسر گفته بود اینارو کجا میخواین بذارین؟. از خونه 84 متری طبقه دوم اومده بودیم تو خونه حدودا 64 متری قدیمی ساخت با یه پذیرایی کوچیک و همکف و کم نورتر و کابینتای فی و کم و کوچیک!

اطرافیان خیلی کمک کردن. یکی دوروز ناهار و شام و حتی صبحانه مهمان مادرشوهر خوبم بودیم تا گاز و وسیله ها وصل بشه و جابجا بشیم. خیلی کمک میکرد که حال من بهتر بشه. اما خستگی و ناراحتی ولم نمیکرد. سعی میکردم حفظ ظاهر کنم و موفق هم بودم در بیخیال بودن. چون کنار مبلم چسبید به بخاری و سوخت و من آخ هم نگفتم. هم برام مهم نبود هم نمیخواستم جلوی جمع چیزی بگم و بعدش هم به روی خودم نیاوردم.

متاسفانه بی حوصلگی و عصبانیت هر دوی ما با اومدن به این خونه شروع شد. هر دو از شرایط جدید کلافه بودیم و تا مدتها افسرده حتی پذیرایی خونه خیلی کوچیک بود و با مبلای بزرگ و ویترین و میز تلویزیون دورتا دور خونه وسیله بود. از کنار در ورودی تا کنار میز تلویزیون کیپ تا کیپ وسیله بود. پذیرایی یه ال کوچیک بود که مهمون میومد نمیتونستم خوب سفره بندازم و پذیرایی کنم. اتاقها اما خوب بودن و تقریبا بزرگ. حداقل بزرگتر از اتاقهای خونه قبلی.

یه حیاط بزرگ و باغچه و حوض و درخت هم داشتیم.از نکات خوب و مثبت خونه بود. 

حدود دو ماه طول کشید تا پولمون برای گذاشتن تو بانک مسکن جور بشه . خیلی دوست داشتم زودتر بذاریم پول رو و بریم برای نوبت وام. ولی فشار نمی آوردم به همسر . 20 میلیون جور کردیم و 15 فروردین 96 گذاشتیم بانک.

همسر بعد از سربازی تو خونه کار میکرد. و این اصلا مورد رضایت من و حتی خودش نبود. تو فکر اجاره دفتر و شرکت زدن بود. حتی قبل از نقل مکان به این خونه . با اومدن به اینجا جدی تر شد و تیرماه 96 شرکت رو ثبت و دفتری رو اجاره کرد. قبلا وسایل و میز و صندلی برای شرکتش خریده بود که بخاطر نداشتن جا گذاشته بودیم خونه مادرشوهر تو پارکینگ. برای نامزدی و عقد خواهرشوهر همه رو آورده بودیم تو حیاط خودمون و بعد از باز کردن دفتر  همه رو برد اونجا و یه دفتر نقلی و شیک رو راه انداخت. 

این مدت همه چی خیلی خوب پیش رفت. خداروشکر از نظر مالی پیشرفت کردیم. تونستیم شرکت بزنیم و بعدش تو تابستون هم تونستیم یه ماشین خیلی خوب بخریم. تو این مدت چندسال پدرشوهرم همیشه ماشینش رو دراختیارمون گذاشته بود. خدا خیرش بده. دوبار مشهد رفتیم با ماشینش. هر هفته خونه پدرمادرم میرفتم. همسر سرکار میرفت و بیرون میرفت با ماشین پدرشوهر. مشکلی نداشتیم تقریبا. خدا خیرشون بده. خیلی هوامون رو داشتن

ادامه داره


سلام

سال نو مبارک 

امیدوارم امسال پر از شادی و شور و نشاط برای همه باشه. پر از خیر و برکت و رسیدن به اهداف و آرزوهای خوب خوب و اتفاقای مثبت تو زندگی همه 

ان شاءالله

با اومدن 97 زندگی مشترک ما هم 3 ساله میشه و میریم تو چهارمین سال زندگی!

و همینقدر زود و تند و سریع داریم رد میشیم از همه خاطراتمون. گوشه وبلاگ نوشته بودم  " اینجا دفتر خاطرات من و همسر عزيزمه :)
مینویسم تا قدر لحظه های عشقولانه ای که داریم رو بدونم
مینویسم واسه آینده. واسه روزایی که قراره پر از شادی باشه واسمون
مینویسم تا بعدها اگه یه روزی خسته شدم و از پا افتادم با خوندن خاطراتمون جون بگیرم
مینویسم از عشق این روزامون. از خاطراتمون "

واقعا همینطور شد برام. بعد سه چهار سال ، خاطرات اون زمان رو که خوندم پر شدم از احساسات خوب و ناب. پر از حس شیرینی دلچسب دوران عقد و نامزدی و دوستی. و چقدر افسوس ننوشتن خاطرات این سه سال رو خوردم. و چقدر خوشحال که فقط خاطرات خوب رو نوشتم. خاطرات بد رو نباید نوشت. اگه بمونه و ثبت بشه پررنگ میشه. تلخیش می مونه و کهنگیش اذیت میکنه. ولی خاطرات خوب باید ثبت بشه. با خوندن این همه خاطره شیرین دوباره جون گرفتم. اون روز فقط لبخند رو لبم بود. فقط خوبی می دیدم. و شب بعدش هم به پاداش اون همه حس خوب یه خاطره دونفره دلچسب دیگه به زندگیم اضافه شد

کاش میشد دوباره مثل قبل نوشت. مثل قبل دور هم جمع شد و با کلی انرژی مثبت تر رفت جلو .

امسال سال مهمیه برامون. برای هر دومون. اگه خدا بخواد هم میخوایم خونه دار بشیم و هم اگه خدا بخواد برای سه یا چهار نفره شدن خانوادمون قدمی برداریم.

96 خوب بود. بهتر از سالهای قبل . همسری شرکت ثبت کرد و تو دفترش مشغول شد. ماشین خریدیم. برای خرید خونه اقدام کردیم. خواهرشوهر ازدواج کرد. خواهرم دانشگاه قبول شد. زیارت مشهد نصیبم شد. بعد 15 سال زیارت قم و جمکران نصیبم شد. شغل در خانه نصیبم شد. خیاطیم بهتر شد.

و خود خودم. خوب بود برام. جلوتر از 95 بودم در بعضی موارد. در بعضی موارد هم عقب تر. دید بازتری پیدا کردم ولی هنوز خیلی کار دارم تا بشم اونی که دلم میخواد (خدایا این کمال طلبی را از ما دور بگردان. آمین)

باید بیشتر و بیشتر و بیشتر تلاش کنم. 

تلاش

تلاش 

تلاش

رسیدن به اهداف فقط با نوشتن و نگاه کردن بهشون میسر نمیشه. باید قدمی برداشت و عمل کرد.

ان شاءالله همه به حاجت دلشون و به اهدافشون تو 97 برسن 

 


سلام

زندگی انگار افتاده رو دور تند و هی ازم جلو میزنه. یه حسی دارم که دوست ندارم عید بیاد. حال و هوای عید رو دوست دارما. اما اینکه انقدر زود داره همه چی میگذره رو دوست ندارم.

آخرین پستم برای مرداد بود. اتفاقای مختلفی افتاده از اون وقت تا حالا

کلی نوشتم پریییییییییییییید   الهی بترکی بلاگفا


سلام مرداد عزییییییزم 

ماه تولدمه باید یکم تحویلش بگیرم 

برنامه مرداد داره همونی میشه که همیشه دوست داشتم  خدایا شکرت 

شنبه و دوشنبه و چهارشنبه صبح میرم باشگاه و این دو جلسه ای که رفتم واقعا خوب بود. انرژی گرفتم. ولی تمووووووم عضلاتم مخصوصا شکمم گرفته. به حدی که میخندم دردم میاد 

برنامه ای که برای خودم در نظر گرفتم فعلا اینه اگه خدا بخواد :

شنبه : آشپزخونه - تمرین حفظ قرآن - باشگاه - خیاطی

یکشنبه : اتاقها - خوندن زبان - خیاطی

دوشنبه : پذیرایی - تمرین حفظ قرآن - باشگاه - یادگیری مهارتهای کامپیوتری ( قراره همسر بگه چی یاد بگیرم. و اندروید و افتر افکت تو برنام هست که ادامه بدمشون. نصفه موندن. ان شاءالله )

سه شنبه : سرویس بهداشتی و حمام - خوندن زبان -کار پشتیبانی - رسیدگی پوستی - شام خونه مادرشوهر

چهارشنبه : جاروی کلی و گردگیری و پله - تمرین حفظ قرآن - باشگاه - یادگیری مهارتهای کامپیوتری

پنج شنبه : خوندن زبان - درست کردن غذای جدید یا کیک و یه کار همسر پسند در رابطه با شکم 

جمعه :  استراحت و خوش گذارنی و خونه مادرم

 عاشق برنامه ریزی کردنم من .  ان شاءالله که عمل بشود. 

ما بینش خیلی کارای ریز و درشت هست که باید انجام بشه ها. ولی خوب فعلا اصلش اینه.

احتمالا هفته آینده دوستامو دعوت کنم خونمون. دور همی داریم هر دوماه خونه یکی میریم.خوبه خوش میگذره  با بچه هاشون حدود ده نفر میشیم  خدا رحم کنه. خونمون کوچیک شده و همسر همش میگه جا میشن؟ میگم نگران نباش دوستامن. تعارف ندارم باهاشون 

جمعه ناهار خونه مادر بودیم. خواهر بزرگه باهام اومد و یکی دوروز موند پیشم. یکم خیاطی کردیم و یکشنبه شام آبجی دومی که خیلی وقته ماشین خریده مادر و خواهر کوچیکه رو برداشت و اومدن شام خوردیم و بعد شام رفتن  خوبه که خواهر دارم. خداروشکر  

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

كافه كتاب 2017 طرح روستاگردی 2020 گیلان