محل تبلیغات شما
سلام علیکم 

بی مقدمه میرم سر اصل مطلب 

ما فروردین 94 عروسی کردیم. قبلش که صحبت خونه میشد و اسکان ما برای بعد از ازدواج، همسر و پدرشوهر میگفتن بیایم طبقه پایین خونشون زندگی کنیم. اما اون موقع پدربزرگ و مادربزرگ همسر که پدرمادر مادرشوهر میشدن طبقه پایین زندگی میکردن و خوب من اصلا دلم نمیخواست بیام اینجا زندگی کنم. هم سر پیری اون بندگان خدا این خونه اون خونه میشدن و هم اصلا از این خونه خوشم نمی اومد و اصلا هم دوست نداشتم انقدر نزدیک باشم. اونم اول زندگی. خونه هم کوچیک بود و قدیمی ساخت که میگفتن دست میکشیم و نو نوار میکنیم. بالاخره خداروشکر نشد و دایی و خاله همسرم نگهداری از مادربزرگ و پدربزرگ رو قبول نکردن و من هم به همسر میگفتم که اینجا نمیام و اصلا دوست ندارم پدربزرگ و مادربزرگ از اینجا پاشن که من بیام و بشینم. 

خداروشکر از نظر مالی اوضاع فراهم شد و بهمن 93 بود که همسر رفت و دنبال خونه گشت تا شروع زندگیمون رو زیر یک سقفی شروع بنماییم. بدون اینکه منو با خودش ببره رفت و خیلی خونه دید و نهایت بهترینش رو که یه کوچه با خونه مادرشوهر فاصله داشت انتخاب کرد. منو برد نشون داد و من هم باید انتخاب میکردم چون با شرایطی که تعریف میکردن بقیه خونه ها تعریفی نداشتن. این خونه هم نوساز بود و اولین نفر ما میرفتیم توش. هم خیییییلی بزرگ و دلباز بود . 84 متر بود حدودا.اتاقها تقریبا کوچیک بودن ولی آشپزخونه و پذیرایی بزرگی داشت. و این خونه شد خونه عشق من. خیلی دوستش داشتم و هنوز هم دارم. از صبح تا غروب نور داشت و کنارش ساختمون دیگه ای نبود که نور رو بگبره یا در و پنجره رو باز میکنی تو خونه یکی دیگه باشی. لب خیابون بود و اونور خیابون هم خونه هاش خیلی بلند نبودن و آسمون خیلی خوب از هر طرف پیدا بود. هنوز هم روزایی که از پشت پنجره طلوع و غروب آفتاب رو تماشا میکردم یادمه و از خاطره اش غرق خوشی میشم.

اما خوب از نظر فنی مشکلاتی هم داشت. گچ بری خاصی نداشت.یکم سقف و دیوارش کج بود. چوب سقفش با اینکه نوساز بود ولی زود پوسیده شده بود و کلا همسر زیاد راضی نبود. میگفت بساز بفروشی ها همینن دیگه. مایه نمیذارن برا خونه. ما دوسال تو این خونه نشستیم. آذرماه 95 هم برای تمدید مجدد خونه صحبتهامون رو کردیم و صاحب خونه از نظر قیمت خیلی باهامون راه اومد و پول رهن رو یکم اضافه کرد. قرار شد قبل از 14 بهمن که موعد قرار داد بود پول رو بدیم و خونه رو تمدید کنیم. همه صحبتهامون رو کرده بودیم و کار تمام شده بود

اما.

اردیبهشت 95 مادربزگ همسر (همونی که طبقه پایین نشسته بودن) فوت کرد. خانم خیلی خوبی بود و فووووووق العاده مهربون و دوست داشتنی. عاشقش بودم من. خیلی هم متاثر و ناراحت شدم از اینکه دیگه بینمون نیست.بعد از فوت مادربزرگ ، پدربزرگ نمیتونست تنها بمونه و نیاز به مراقبت بیشتری داشت. و قاعدتا مادرشوهر هم دست تنها نمیتونست این مسئولیت رو به عهده بگیره. تصمیم بر این شدکه چرخشی ماهی ده روز خونه یکی از بچه ها بمونه. و اینطور شد که خونه طبقه پایین خالی شد و زمزمه ها مبنی بر اینکه ما بریم طبقه پایین شروع شد. و من مخالف و سرسخت که نمیاااااام. به روشهای مختلف مخالفتم رو ابراز کردم. دلیل میاوردم. نمیدونم توجیه اون زمان همسر برای رفتن ما به اون خونه چی بود ولی میدونم که صحبت از خرید خونه نبود. احتمالا این بود که از نظر مالی پیشرفت کنیم یا شاید یه همچین چیزی. میگفت میریم یه سال می مونیم و اگه دوست نداشتی پا میشیم.  پدرشوهر میخواست خونه رو یکم تغییر بده و گچ بزنه و خوشکلش کنه. بعدش مستاجر بیاره. البته خیلی اصرار کرده بودن که شما بیاین اینجا. اما گفته بودیم نه.

یه روز تو تابستون 95 بود که همسر خیلی اصرار کرد که بریم اونجا و اصلا یادم نیست دلیلش برای رفتنمون چی بود. ولی انقدرررر اصرار کرده بود که من رضایت داده بودم. فقط بخاطر دل همسر. هر از گاهی صحبت ساخت خونه مشترک همسر با پدرشوهر هم میشد .مادرشوهرم از روی مهربونی میگفت یه خونه میخوام بسازم که همکف خودم بمونم بالاش دوتا واحد یا سه تا واحد باشه برای بچه ها. ولی من مخالف بودم اما به روش نمیگفتم. ولی به همسر میگفتم که اصلا خوشم نمیاد. همسر میگفت رفتن ما به اون خونه یه تجربه میشه که اگه دوست نداشتیم و راحت نبودیم اصلا به موضوع ساخت خونه مشترک فکر نکنیم. شرط رفتنمون به اون خونه هم این بود که خونه رو خیلی ویرایش کنه. کابینت نو بزنه. اپن گچی رو برداره. جای حموم رو عوض کنه که خونه بزرگتر بشه و همون روز بعد رضایت من پاشد رفت خونه مامان و خواست با پدرشوهر درباره ویرایش خونه صحبت کنه. اما نتیجه دلخواهش نشد. و پدرشوهر راضی نشد به ترکیب خونه دست بزنه چون نمیخواست خیلی هزینه بردار بشه براش. یادمه اونروز وقتی همسر رفت واقعا دپرس بودم. اخمو عصبی و به آینده فکر میکردم و هی حرص میخوردم. همسر دمغ و پکر برگشت خونه ولی هیچی نگفت. منم چیزی نپرسیدم ولی فکر نمیکردم که جور نشده باشه بریم اون خونه. غروب صحبت رو شروع کرد که بابا میگه نمیخوام هزینه کنم زیاد و حتی من پیشنهاد دادم که هزینه اش با من ولی قبول نکرد و گفت نمیخوام تغییری در خونه بدم. فقط گچ بزنم و سفید کنم و یکم کابینت اضافه کنم. همین! رفتن ما به اون خونه دیگه کاملا منتفی شده بود.

گذشت و گذشت. بابا خونه رو حسابی تمیز کرد. نو نوار کرد. کابینت فی داشت یکم دیگه از همون نوع اضافه کرد و درهاش رو رنگ زد. کف رو سرامیک کرد و خلاصه خونه رو شیک کرد تقریبا. و باز اصرار و اصرار که شما بیاین اینجا. یا اصلا شما بیاین خونه بالایی که بزرگتره و ما میریم طبقه پایین. و همسر میگفت نه. 

قضیه کاملا منتفی شده بود و ما هم صحبت تمدید خونه رو کرده بودیم و بابا اینا هم به مشاور املاک سپرده بودن برای مستاجر آوردن برای طبقه پایین و چند نفری هم خونه رو دیده بودن.

تا اینکه این جرقه تو ذهن همسر زده شد

بریم اونجا و پول رهن خونه رو بذاریم بانک مسکن برای نوبت وام مسکن و خرید خونه!!!

خوب این یه دلیل محکم بود برای رفتن به اون خونه. یه جهش و پیشرفت برامون محسوب میشد.

 باز هم دلم راضی نبود. اما اینبار صلاح بود که رضایت بدم. خیلی تحقیق کردیم برای وام و وقتی اوکی شدیم موضوع رو با خانواده همسر مطرح کردیم و خییییلی خوشحال شدن و استقبال کردن. شب رفتیم و خونه رو دوباره دیدیم. بی میلی و نیتی از چهره ام میبارید. مادرشوهرم که واقعا خانم فهمیده و خوبیه به همسر گفته بود که اگه مونا دوست نداره بیاد و رضایت نداره مجبورش نکن. اما رضایت داده بودم. با غصه و شرط اینکه حتما بعد یکسال که وام جور شد باید بریم و خونه بخریم و از اینجا بریم. همسر هم قول داده بود و قبول کرده بود .

تماس گرفتیم و با صاحبخونه برای رفتن از اونجا صحبت کردیم. خیلی ناراحت شدن و دوست نداشتن ما بریم. خونه رو خیلی تمیز و خوب نگه داشته بودیم. خونه خودم میدونستم اونجا رو. یادمه جوشکاری هایی رو که کارگرا موقع جوش دادن لوله گاز احتیاط نکرده بودن و ریخته بود رو سرامیک رو با جوووون کندن و سیم و چاقو کنده بودم و کمرنگش کرده بودم. 

خلاصه با اکراه کم کم وسایل رو جمع میکردم و میرفتم اون خونه رو تمیز میکردم. همسر تو تمیز کردن اون خونه خیلی کمک کرد انصافا. برام یه کمد دیواری بزرگ زد تو یکی از اتاقا. کف اتاقا رو موکت کرد. لبه پله رو سرپوشیده کرد که بارون اذیت نکنه و دید نداشته باشه به بیرون. کاسه دستشویی رو با اینکه نو بود ولی جالب نبود عوض کرد .حیاط خونه مشترک بود که اونم راه رو بست و رفت و آمد ما کامل جدا شد.

تو این بین پدر پدرشوهرم فوت کردن. پدربزرگ همسرم که مرد خوبی بودن. خدا رحمتشون کنه. ما هم کم کم وسایل رو با ماشین خودمون میبردیم و میذاشتیم تو اتاقا.

یکم کارها عقب افتاد ولی تاریخ 8 بهمن آخرین وسایلمون رو هم بردیم. اسباب کشی نهایی رو کردیم به کمک عموهای همسر. و روز شماری من برای تموم شدن یکسال از همون روز شروع شد.

  آخرین وسیله ای که از خونه بیرون بردم جاروبرقی بود!. همه وسایلا که رفت یه دور خونه رو جارو کشیدم. دل کندن از اون خونه واقعا برام سختتتت بود. ظهر کارها تموم شده بود و وسایل همه تو خونه جدید بودن. وقتی رسیدم و در حیاط رو باز کردم بغضم گرفت. خیلی از وسایلام تو حیاط بودن. وقتی در پذیرایی رو باز کردم غمم بیشتر شد. اصلا راه نبود. و تو اتاقا و آشپزخونه و همه جای خونه پر بود از وسیله. فکر نمیکردم که اینها رو بتونم تو این خونه جا کنم. حتی عموی همسر گفته بود اینارو کجا میخواین بذارین؟. از خونه 84 متری طبقه دوم اومده بودیم تو خونه حدودا 64 متری قدیمی ساخت با یه پذیرایی کوچیک و همکف و کم نورتر و کابینتای فی و کم و کوچیک!

اطرافیان خیلی کمک کردن. یکی دوروز ناهار و شام و حتی صبحانه مهمان مادرشوهر خوبم بودیم تا گاز و وسیله ها وصل بشه و جابجا بشیم. خیلی کمک میکرد که حال من بهتر بشه. اما خستگی و ناراحتی ولم نمیکرد. سعی میکردم حفظ ظاهر کنم و موفق هم بودم در بیخیال بودن. چون کنار مبلم چسبید به بخاری و سوخت و من آخ هم نگفتم. هم برام مهم نبود هم نمیخواستم جلوی جمع چیزی بگم و بعدش هم به روی خودم نیاوردم.

متاسفانه بی حوصلگی و عصبانیت هر دوی ما با اومدن به این خونه شروع شد. هر دو از شرایط جدید کلافه بودیم و تا مدتها افسرده حتی پذیرایی خونه خیلی کوچیک بود و با مبلای بزرگ و ویترین و میز تلویزیون دورتا دور خونه وسیله بود. از کنار در ورودی تا کنار میز تلویزیون کیپ تا کیپ وسیله بود. پذیرایی یه ال کوچیک بود که مهمون میومد نمیتونستم خوب سفره بندازم و پذیرایی کنم. اتاقها اما خوب بودن و تقریبا بزرگ. حداقل بزرگتر از اتاقهای خونه قبلی.

یه حیاط بزرگ و باغچه و حوض و درخت هم داشتیم.از نکات خوب و مثبت خونه بود. 

حدود دو ماه طول کشید تا پولمون برای گذاشتن تو بانک مسکن جور بشه . خیلی دوست داشتم زودتر بذاریم پول رو و بریم برای نوبت وام. ولی فشار نمی آوردم به همسر . 20 میلیون جور کردیم و 15 فروردین 96 گذاشتیم بانک.

همسر بعد از سربازی تو خونه کار میکرد. و این اصلا مورد رضایت من و حتی خودش نبود. تو فکر اجاره دفتر و شرکت زدن بود. حتی قبل از نقل مکان به این خونه . با اومدن به اینجا جدی تر شد و تیرماه 96 شرکت رو ثبت و دفتری رو اجاره کرد. قبلا وسایل و میز و صندلی برای شرکتش خریده بود که بخاطر نداشتن جا گذاشته بودیم خونه مادرشوهر تو پارکینگ. برای نامزدی و عقد خواهرشوهر همه رو آورده بودیم تو حیاط خودمون و بعد از باز کردن دفتر  همه رو برد اونجا و یه دفتر نقلی و شیک رو راه انداخت. 

این مدت همه چی خیلی خوب پیش رفت. خداروشکر از نظر مالی پیشرفت کردیم. تونستیم شرکت بزنیم و بعدش تو تابستون هم تونستیم یه ماشین خیلی خوب بخریم. تو این مدت چندسال پدرشوهرم همیشه ماشینش رو دراختیارمون گذاشته بود. خدا خیرش بده. دوبار مشهد رفتیم با ماشینش. هر هفته خونه پدرمادرم میرفتم. همسر سرکار میرفت و بیرون میرفت با ماشین پدرشوهر. مشکلی نداشتیم تقریبا. خدا خیرشون بده. خیلی هوامون رو داشتن

ادامه داره

180 ღ اندر جریانات خرید خونه 5

179 ღ ای حرمت ملجا درماندگان...

178 ღ اندر جریانات خرید خونه 4 و اوضاع مملکتم و حال این روزای خودم

خونه ,رو ,هم ,همسر ,خیلی ,تو ,خونه رو ,بود که ,اون خونه ,بود و ,این خونه

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها